مهدکودک رفتن اراز - تئاتر عروسکی توپلان و خونه مادر بزرگ
سلام سلام به دو تا ماه خونه ما
سلام به همه دوستان نازنینم
ارازی 8دی 93 بردمت مهد کودک حامد ، که نزدیک خونمونه خیلی خوشحال بودی همش میگفتی میرم مدرسه مامان ماشینامو هم بردارم ؟ دوچرخمو هم ببرم؟ گاگا چی بخورم ؟ قربون اون ذوق کردنت برم که تصمیم 50 درصدی منو با ذوق کردنت 100 درصد کردی البته برای یک ماه امتحانی
نیم ساعت مهمون مهد بودی از شانست جشن یلدا گرفته بودن و بهت بد نگذشته بود فقط چون من تورو گذاشتم مهد و برگشتم خونه و تو تنها موندی با ترانه ای که تو مهد گذاشتن و صدای گربه میومده گریه کردی بعدش تو رو با ماشینهای دیگه سرگرمت کردم لی در کل خوب بود و همش میپرسیدی فردا هم میاری مدرسه ؟ مامان واسم کیف میخری بندازم پشتم ؟ دفتر میخری؟ ماشینمو هم بده ببرم بازی کنم
بابایی هم رضایت داد تا ببرمت مهد . ابجیت از مهد رفتنت انقدر ذوق زدست که میگه مامان تورو خدا بذار من ارازو از مهد بیارم
امروز که با نیم ساعت رفتن به مهد انقدر خسته بودی که ظهر بیهوش شدی کاشکه همیشه اینطوری بشه و تو تخلیه انرژی بشی و وقت برای بازی با تبلت نداشته باشی
با امروز 5 روزه که میری مهد موقع رفتن خیلی ذوق میکنی هر چقدر هم که خوابت سنگین باشه تا میگم ارازی پاشو بریم مهد زود از خواب میپری میگی وااای دیرم شد اول از همه میری سراغ قابلمه غذات که واسه ناهارت میذارم بعد میری لباساتو میاری انقدر ذوق میکنی که هر چقدر بهت میگم برو دستشوییتو بکن بعد لباس تنت کنم میگی نه دیره
دومین روز مهد منم موندم پیشت اخه هر 5 دقیقه یه بار میومدی میگفتی مامان بوست کنم مدیرتون هم گفت امروزو بشین به اینجا عادت کنه انگار یکم استرس داشتی قربونت برم ولی حالا خیلی راحت میری
اگه دیدم که بعدها بیدار شدن و رفتن سختته و یا دوست نداری دیگه بری نمیذارم بری چون یه سال زود ثبت نامت کردم میدونم . ابجیت از 4 سالگی به مهد رفت
امروز هم از طرف مهد بردنتون تئاتر عروسکی ابجی هم باهات اومده بود
خیلی بهتون خوش گذشته بود و ابجی هم کلی عکس و فیلم ازت گرفته دستش درد نکنه
راستی هفته پیش چهارشنبه 10 دی جشن کریسمس و اغاز سال 2015 میلادی بود که سال نو روز به دوستان مسیحی تبریک میگم
اولین روزی که میرفتیم مهدو ببینیم شرایط ثبت نامو بپرسیم
از خوشحالیت جلوتر از من دویدی رفتی جلوی مهد وایسادی به منم میگفتی بدو
کیف نداشتی البته دوتا داری ولی دفتر مداد توش جا نمیشه منم دو ساعته این کوله پشتی رو دوختم و تو چقدر دوسش داری گلم برای دوختن این کوله پشتی پیراهن بابا و شلوار لی خودمو فدا کردم
امروز 14 دی 93 از طرف مهد بردنتون به تئاتر توپلان و خونه مادر بزرگ
ابجی هم باهات اومده بود یکم مریض بودی و تب داشتی ولی دیدم سرحالی و تبت با استامینوفن اومده پایین اجازه دادم برین
این دفتر و جامدادی ابجی بهت دادی به بابات میگی ابجیم برام جامدادی دوخته
اولین روز این دایره ههارو یاد دادن البته بلد بودی ولی خیلی ریز میکشیدی حالا یکم بزرگتر میکشی
اینا هم مشق امروزت بودن چون حال نداشتی کامل نکردی خودم هم نمیخوام مجبورت کنم بنویسی گاهی یادت میندازم اراز دوست داری مشقاتو بنویسیم ؟ اگه خودت هم دلت بخواد بنویسی اونوقت پیشت میشینم و با کمک هم مینویسیم
اینم کیف تازته که دیروز بابایی با مداد شمعی و دفتر یادداشت برات خرید
قربونت برم محصل کوچولوی سه ساله من عاشقتم عشقم
شازده کوچولوی دیروز من باورم نمیشه بهمین زودی بزرگ شدی
نمیتوان دزدید
نگاه را از تو
تو هوشیارترین عشق را به من دادی
نمیشود برداشت
حواس را از تو