درد دل با بابايي كه دل هممون واسش تنگ شده ولي چه كنيم كه تقدير روزگار اين بود
سلام به شيرينترين ميوه هاي دلم
نازنيناي مامان الان كه دارم اين پستو مينويسم هر سه تاتون خوابيد منم داشتم كارهاي اشپزخونه رو ميكردم و يخچالو تميز ميكردم كه فكرم مشغول بود مشغول چي؟ اقا باباي شما باباي من يادم افتاد دلم براش تنگ شده ولي حيف كه ديگه دستمون بهش نميرسه اون اونور مرز و ما هم اينور مرز شما براي درد دل كردن باهاتون خيلي كوچيكيد ارازي عزيزم تو تا به حال اقاباباتو نديدي چون اقابابا بيشتر از دوساله كه از پيشمون رفته باكو ولي سويل جون تو تا هشت سالگي با اقابابا مثل بچه همسن و سالت خيلي بازي كردي اقابابا خيلي دوست داره و هر موقع ميومد خونمون از بازي كردن با تو خيلي كيف ميكرد بيشتر از پنجاه سال سن داشت ولي حوصله اش از من و از بيشتر جوونها زياد بود تو اولين نوه اوني و چون اقابابا دختر بچه هارو بيشتر دوست داره هميشه سرگرمت ميكرد خيلي سر به سرت ميذاشت از خنديدن و ذوق بازيت خنده بلندي از ته دل ميكرد
رمز اين مطلبو فقط به پدرم ميدم هر چند كه اميدي ندارم كه وبمو ببينه ولي خدا رو چه ديدي بلكه يه روزي كه تو وبهاي ايراني ميگرده چشمش به عكسهاي نوه هاش بخوره و بخواد مطلب اختصاصي رو بخونه نشد بچه هام كه بزرگ شدن ميخونن و از غصه مادرشون پند ميگيرن شايد............